روش استفاده: كد بالا را در قسمت ويرايش قالبتان كپي كنيد.
========================================
شما ميتوانيد اين آهنگ را دانلود كنيد
روزی یک مرد ثروتمند ، پسربچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: ((نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟))…
پسر پاسخ داد: ((عالی بود پدر!))
پدر پرسید: ((آیا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر پاسخ داد: ((بله پدر!))
و پدر پرسید: ((چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟))
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: ((فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست!))
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: ((متشکرم پدر ؛ تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!!))
منبع:http://blog.voshmpc.ir
بعد از این بوسه دگر بار خطائی نکنم...
بوسه دادی و چو برخاست لبت از لب من...
توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم...
عشق ،آن شب مست مستش کرده بود.فارغ از جام الستش کرده بود...!
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟بر صلیب عشق دارم کرده ای...؟
خسته ام زین عشق دلخونم نکن من که مجنونم ، تو مجنونم نکن...
مرد این بازیچه دیگر نیستم...این تو و لیلی تو من نیستم!!
گفت ای دیوانه لیلیت منم ...در رگت پنهان و پیدایت منم...
سالها با جور لیلا ساختی... من کنارت بودم و نشناختی...